تولد یک هویت درونی

 

  شما کارهای احمقانه ای که انجام می دهید ، سعی کنید تا آنها را با اشتیاق انجام دهید .

( سیدونی گابریل کولت )

پسرم لوی به کالج رفت و دیگر هیچ وقت پیش ما برنگشت . بله میدانم ، باید خوشحال  می شدم که او مستقل است و

از عهده خودش برمی آید .

اما وقتی یادم می آمد که برای زایمانش نوزده ساعت درد کشیدم ، تحمل دوری اش آسان تر می شد و کم کم متوجه شدم که باید زندگی خودم را بکنم .

 دوران بچه بزرگ کردنم تمام شده بود . تمام آن انرژی خلاق ، تمام آن شور و اشتیاق ، تمام آن توجه و تمرکزم ، همه تمام شده بودند و حالا در نقطه دیگری از زندگی ام قرار گرفته بودم . من همیشه نقش لوسی را بازی می کردم که سمبل یک زن خانه دار حواس پرت، موقرمز و دردسرساز برای شوهرش ریکی بود و این تبدیل به جوک خانوادگی مان شده بود .

ولی حالا که دیگر مشغله رسیدگی به فرزند و درگیر درس و مشق نوشتن و غیره نبودم ، با خودم فکر کردم دیگر بهانه های این چنین ندارم . پس چرا بازیگری را امتحان نکنم ؟

 همسرم بیل مرا تشویق کرد و گفت :  تئاتر محله مان برای اجرای

 « انتظار در بال ها » اثر نوئل کوارد به چند بازیگر نیاز دارد . اگر تو برای تست بازیگری بروی ، من هم می آیم و می توانیم  باهم ایفای نقش کنیم.

 

من قبلاً هم مقاله ارائه داده بودم و سخنرانی کرده بودم بنابراین روی صحنه بسیار راحت بودم و اصلاً برایم سخت نبود. واقعاً در حسگر گرفتن خوب بودم و تماشاچی ها را تحت تاثیر قرار می دادم ولی اینها در صورتی بود که خودم بودم، افکار و حرف های خودم آیا می توانم در نقشه کس دیگری هم باشم؟ آیا این مغز پیر من، می توانست جملات را از بر کند؟ نمایشنامه را خواندم و دیدم یک بخش کوچک آن سه صفحه کامل است ولی باید شانسم را امتحان می کردم و یک تست می دادم.

 

حدس بزنید چه شد.

 بله من به عنوان بازیگر انتخاب شدم. ولی مطمئنم که مرا به خاطر بیل انتخاب کردند، چون او فقط به شرط حضور من ایفای نقش را قبول کرده بود ولی نقشی که به ما دادند فراتر از انتظارمان بود من قرار بود نقش آلمینا یک پیرزن ۸۵ ساله گرد و قلمبه را ایفا کنم!

 

به مدت دو ماه من و بیل هر شب در سالن تمرین می کردیم. هر شب ساعت هفت که می شد، هر دو احساس می کردیم که خسته هستیم و حال بیرون رفتن را نداریم ولی به محض اینکه وارد سالن تمرین می شدیم، از بخش های خلاقانه تمرین و عشق و علاقه دیگر هنرپیشه‌ها انرژی می‌گرفتیم. گویی به دوران دانشجویی بازگشته بودیم بگو بخند و غیبت با دوستان جدید و این حس جالب نقش دیگری را بازی کردن، همه برایم هیجان داشت.

نقش کمی داشتم ، ولی بنابر دلایلی نامعلوم باید تمام مدت را در صحنه می ماندم. اوایل اصلا نمی دانستم که دقیقا چه نقشی دارم .

کارگردان من را آزاد گذاشته بود تا از خلاقیت خودم استفاده کنم و به من اطمینان داد که بر کار نظارت می کند و هرجا که خطا باشد،متذکر می شود. در اینترنت خواندم که در تولید قبلی این نمایش ، هر وقت آلمینا سر صحنه می آمده ،نمایش را خراب می کرده، بنابراین من باید دنبال راهی می گشتم که آن نقص را جبران کنم.

 

اوایل کمی گیج و مبهوت بودم و دائم دوروبر را نگاه می کردم ولی کارگردان چیزی نمی گفت. کم کم راه افتادم، داخل کیفم غذا پنهان می کردم ، صورتم هفت قلم آرایش می کردم و غیره.

برای اجرای کریسمس ، پرهای پرنده را تزیین کردم و به عنوان گل سر به موهایم وصل کردم (دریک سالن غذاخوری نمایش داشتم که در یک سالن غذاخوری نمایش داشتیم که در حین نمایش یکی از پرها در غذای یکی ازمشتریان افتاد و از او درخواست کردم که پر را به من پس دهد.)

در اجرای آخر دیگر کاملا نترس شده بودم و خیلی باشهامت می رقصیدم،می خواندم،ادای خروپف در می آوردم  و بدون خجالت ،توجه همه را به خودم جلب می کردم . در کل به این کارها  خل بازی می گویند. خلاصه انواع ادا ها را در می آوردم ، از سرکشیدن بطری آب گرفته تا کشیدن دامن روی سرم.

یک بخش جدید از درونم بیرون آمد. من واقعا از نقشم لذت می بردم. از اینکه رفتار ها و حرکات هنجار شکن انجام می دادم و تمام آن دلقک بازی هایم را بیرون می کشیدم ، یک نوع احساس سبکی و آرامش درونی احساس می کردم. چون واقعا از ته دلم و درونم بیرون می آمد ، بر دل تماشاچیان هم می نشست و تشویقم می کردند. در ایفای نقشم خیلی راحت بودم و خودم را رها می کردم، به همین دلیل هیچ استرسی را متحمل نمی شدم.

 

  دیگر در خانه بیکار نمی نشستم تا منتظر تماس پسرم باشم که مرا از اوضاع و احوال خودش و دنیا مطلع کند هرچند هنوز باورم نمی شود که چقدر دوران بچه داری زود تمام می شود، انگار همین دیروز بود که بند نافش را بریدند. بچه ها مانند رودخانه می مانند که بالاخره روزی از بستر خود منشعب می شوند و سراغ زندگی خود می روند.

 ولی همین رفتن او و تنها ماندنم باعث شد خود حقیقی ام پیدا کنم و بفهمم که علاوه بر هویت مادر بودنم چه کس دیگری هستم.پس رفتن شان نوعی موهبت به حساب بر می آید. کلی از بخش های درون مان هستند که منتظر فرصتی برای زیستن می باشند.

تماشاگران مرتب مرا تشویق می کردند و درخواست اجرای دوباره داشتند. در هر اجرا چیز جدیدی یاد می گرفتم. همزمان می خواندم و حرکات موزون اجرا می کردم. این همه تمرکز و تعادل برای خودم هم تعجب آور بود.سرپرست تولید از من  خواست که در یک نقش کمدی بازی کنم و کلی از بازی ام تعریف کردند.هیچ وقت در عمرم تا این حد مورد تشویق و تمجید قرار نگرفته بودم و خلاقیتم مجال ظهور پیدا نکرده بود.

 

نویسنده داستان :بث لوین

 تهیه شده: توسط محدثه محمدی

مهم ترین نکته ای که از داستان تولد یک هویت درونی یاد گرفتی رو در قسمت دیدگاه بنویس!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *